یادداشت منتشر در انصاف نیوز
مکاشفات شبانه | عباس نعیمی جورشری (جامعه شناس)

دسته های عزاداری محرم که راه می افتد، خیابانها بند می آیند. کمترین ماوقع حجم افرادی است که گوشه خیابان ایستاده اند و تاکسی موجود نیست. خودروهای شخصی نیز علی رغم صندلی خالی مسافر سوار نمی کنند. بنا داشتم بنویسم که خوب است همه مایی که خودرو داریم، در مسیرمان افراد کنار خیابان را سوار کنیم. کرایه هم نگیریم!

مهم نیست شغل و تحصیلات و طبقه امان چیست. چقدر متخصص هستیم یا چقدر متولیم. این روزها و شبهای محرم که نام آزاده حسین (ع) به عنوان برند و مارک بر پیشانی فرهنگیمان زده شده لکن کمتر مشابهتی بین مناسک عزا و مرامنامه حسین (ع) دیده می شود، عرض می کنم مسافر سوار کنیم و کرایه هم نگیریم.

خیابان خالی از خودرو بود. یک مادر و دختر کنار خیابان منتظر بودند. سوار شدند. مسیرم را به سمت مقصد آنها تغییر دادم. رساندمشان. کرایه که نگرفتم تعجب کردند. گفتم مسافرکشی نمی کنم. مادر گفت: خدا رفتگانت را بیامرزد. گفتم وظیفه بود...

مسیر را برگشتم.
مسافران بعدی...

گاه بخاطر ترافیک موجود، ناگزیر از کوچه پس کوچه مسیر را پیدا می کردم. دو پیرزن عصا به دست ارام حرکت می کردند. ترمز... شیشه ماشین را پایین کشیدم... صدایشان کردم. یکی خانه اش نزدیک بود. دیگری سوار شد. گفت 20 تومان دربست تا فلان جا مرا ببر. نام محل را نشنیده بودم. گفتم مسافرکشی نمی کنم. تا فلکه می رسانمتان. سوار که شد تصمیم عوض شد. راهنماییم کرد و رفتیم سمت محله اشان. رفتیم و رفتیم. در یکی از حاشیه های رشت که تابحال نرفته بودم. تغییرات محیطی و بتونی! خاصی رخ داده بود. گفت: قربان امام حسین بروم. قرار بود داماد خواهرم با موتور مرا برساند اما موتورش خراب شد نتوانست بیاید. داشتم به خواهرم می گفتم حالا چه کنم ناگهان شما مرا صدا کردی. پیرزن بی سرپرست و تنها هستم. بچه ها هم خبری از مادر پیرشان نمی گیرند. خانه اش دور بود. حاشیه. پیاده که شد گفت اقای دکتر خدا خانواده ات را حفظ کند. نمی دانی به چه کسی کمک کرده ای! گفتم وظیفه بود.

پدر زنگ زد. دیر کرده ای. کجایی؟ گفتم در راهم. شما بخوابید. می آیم.

یک مرد جوان ساک کوچک کار بر دوش. شیشه را که پایین کشیدم فکر کرد ادرس می خواهم. گفتم کجا می روی؟ سوار شد. با خوشحالی گفت اگر بدانی چقدر خسته ام. تا 12 سر کار بودم. الان هم نصف شهر را پیاده امدم. همسرم خانه منتظر است. فردا صبح هم باید ساعت 6 بروم سر کار. پیاده که شد با لحن لوتی وارش گفت: خیلی مردی داداش. گفتم وظیفه بود. مخلصیم.

چند مورد دیگر و خیابانها خلوت شده بود. زدم به جاده...

جاده رشت به لشت نشا. یک سرباز با دو کوله مفصل کنار جاده. لباس آبی نیرو هوایی را به تن داشت. بدون سردوشی. سوار که شد نفسی کشید گفت خیلی بدجایی است. هربار که می امدم مشکل ماشین داشتم. خدا رو شکر تمام شد. لطف کردید. گفتم وظیفه بود.

جاده مه شدید گرفته بود. نفس مزرعه های دوطرف جاده پاشیده شده بود روی آسفالت. به زحمت 50 متری را می شد دید. گمانم 10 کیلومتر همینطور دنده سه رفتیم...

خانه در آرامش و تاریکی فرو رفته. پدر و مادر خواب هستند.
... قلم بر می دارم و با خود فکر می کنم اینها وظایف اجتماعی و اخلاقی ماست. تکلیف. هیچ منتی هم بر کسی نداریم. فقط سالمتر می کند محیط را. امن تر می کند جامعه را. امیدوارتر می کند همه ما را.

و ما به امید نیاز داریم!