مقاله منتشر در ماهنامه سراسری سیاسی-فرهنگی صدای امید / مهر 1395

مولفان: عباس نعیمی جورشری . رضا ایزدی خواه


واکاوی فلسفه سیاسی هربرت مارکوزه

عباس نعیمی جورشری

رضا ایزدی خواه

 

مقدمه:

در دهه 1920 و 1930 جریان مهمی از تفکر در جوامع غربی آغاز شد که به نظریه انتقادی شهرت یافته است . این جریان به ویژه متصل به مشربی است که به نام " مکتب فرانکفورت " معروف شده است . اصطلاح "نظریه انتقادی" ناظر بر این معنا است که این جریان فکری تلاش میکند برای کشف ساختارهای زیرین جامعه معاصر و نقد آن پایگاهی نظری تدارک ببیند . مارکسیسم دراینجا به عنوان رهیافتی برای تحلیل نارساییهای اساسی جامعه سرمایه داری معاصر و نشان دادن راه برون رفت از آن بکار میرود . نظریه انتقادی که در حال حاضر یورگن هابرمارس نماینده بزرگ آن است نسلهایی چند از مارکسیستها را ، از هورکهایمر و آدورنو تا مارکوزه و هابرمارس را در بر میگیرد.

مارکسیستهای مرتبط با این جریان فکری گرچه اساس نگرش خودرا از مارکس گرفته اند ولی وجوهی از اندیشه  های هگل ، کانت ،وبر، فروید ، هوسرل و برخی از دیگر علمای معاصر را برای بازسازی اندیشه مارکس به کار برده اند به نحوی که در برخی موارد نحوه تحلیل آنها از شیوه تحلیل مارکس فاصله قابل ملاحظه ای پیدا کرده است . آماج اصلی حمله نظریه انتقادی همانا آگاهی کاذب در جامعه سرمایه داری معاصر و مسایلی است که نقاط توجه مارکسیستهایی چون لوکاچ و گرامشی نیز بود . تحصل گرایی( پوزیتیویسم ) در علوم اجتماعی  به عنوان دانشی شی ای شده از جمله اینهاست .(پولادی ،1383:39-38)

هورکهایمر ،آدورنو و مارکوزه را در تقسیم بندی کلی تر ، درذیل مارکسیستهای نو قرارمی دهند . متفکران این حوزه در ابتدا ، با مسائلی در گیر بودند که برخاسته از شرایط بحرانی جامعه آلمان در دهه های اول قرن بیستم بود ،اما بتدریج به سوی مسائلی اساسی تر ،از جمله نحوه بسط و گسترش جوامع صنعتی و ساختار اجتماعی ، اقتصادی و فرهنگی جدید و سرنوشت انسان در این جوامع سوق پیدا کردند (کلباسی ،1384: 61 )

مارکوزه همواره سعی دارد با فهمی که از ذات انسان دارد نحوه گسترش جامعه جدید صنعتی را تحلیل کند و نسبت آن را با سرنوشت انسان بررسی نماید . مارکوزه می گوید : دراین جامعه ، الگو یا نوعی از انسان پدیدار می شود که دیگر نمی تواند " نه " بگوید ، یا دست کم دیگر نم یخواهد نه بگوید . (کلباسی،1384: 64-63 )

شکست جنبشها و انقلابهای کارگری و پیروزی جنبشهای فاشیستی در اروپا ، برخی از اندیشمندان مارکسیست را به این فکر انداخت که احتمالا تاریخ برپایه کارکرد نیروهای عینی به جنبش در نمی آید.  بدین سان بخش بزرگی از اندیشه مارکسیستی سده بیستم نتیجه بازگشت به سنت فلسفی هگل بوده است . اندیشه بنیادین فلسفه هگل یعنی این که باید واقعیت را عقلانی ساخت اساس این بخش از اندیشه های سیاسی قرن بیستم است( بشیریه ،1372: 24)

زندگینامه :

مارکوزه در 19ژوییه 1898 در برلین آلمان زاده شد او فرزند کارل مارکوزه ، بازرگان مرفه یهودی و گرتورد کرسلاوسکی ، دختر یک کارخانه دار ثروتمند آلمانی بود . مارکوزه در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم در برلین درس خواند و دردوران جنگ در ارتش آلمان خدمت کرد . او که در اوایل سال 1918 به برلین منتقل شده بود در انقلاب آلمان شرکت کرد ، انقلابی که قیصر ویلهم دوم را از آلمان بیرون راند و حکومتی سوسیال دمکرات را پایه ریزی کرد. مارکوزه پس از خدمت نظام به فرایبورگ رفت وبه تحصیلات خود ادامه داد و درسال 1922 با نوشتن رسا له ای  درباره هنرمند رمان در آلمان ،در ادبیات درجه دکترا گرفت ( الیوت- ترنر، 1393 :88)

مارکوزه به محض انتشار اولین چاپ کتاب هستی و زمان هایدگر در سال 1927 ، آن را مطالعه کرد و تحت تاثیر آن به فرایبورگ بازگشت تادر نزد مارتین هایدگر تلمذ کند . وی برخلاف هورکهایمر و آدورنو پس از جنگ جهانی دوم به فرانکفورت بازنگشت و شهروند آمریکا شد . مارکوزه از آن دسته از فیلسوفان آ لمانی چپگرایی بود که پس از چیرگی نازیسم برآن کشور به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا مکتب فرانکفورت را بنیان گذاشت . مارکوزه در ایالات متحده به فرهنگ مصرفی و ضد روشنفکری و شتابزده جهان سرمایه داری پیشرفته حمله برد و این نظریه را به پیش کشید که سطح تولید و تکنولوژی و رشد اقتصادی آمریکا تا بدانجا رسیده است که هم اکنون می تواند با کمترین مقدارکار ، همه وسایل تغذیه و رفاه شهروندانش را فراهم سازد ، بنابراین جامعه نیازی به این همه تلاش شبانه روزی ندارد . این نظریه در جامعه سرمایه داری پیشرفته در میان روشنفکران که در ماهیت کار تولیدی از خود بیگانه و پرتلاش گریزانند ، با استقبال گسسترده ای روبرو شد تا آنجا که زمانی مارکوزه را بت روشنفکران جوامع صنعتی پیشرفته ساخت . ( کفاشی ،فتحی ،1384:-).

آثار هربرت مارکوزه :

1- انسان تک ساحتی(1964) 2- خرد و انقلاب(1941) 3- هگل و رشد نظریه اجتماعی(1941) 4- مارکسیسم شوروی(1958) 5-عشق جنسی و تمدن (1955)6- تحمل سرکوبگر(1965)7- جستار درباره رهایی(1969) 8- ضد انقلاب و طغیان (1927)آزمونی دربارهرهایی(1969) روانکاوی و سیاست (1968)

 

مار کوزه صنعتی شدن شوروی را یکی از عوامل موثر در جهت تسریع فروپاشی اقتصاد سرمایه داری غرب می دانست .برپایه چنین دیدگاهی درمورد شوروی ، حمایت از جنبش هایی حمایت از مبارزان ویت کنگ ، تحت عنوان " نیروهای ضد سرمایه داری" و "سوسیالیسم در عمل" نیز از سوی او قابل درک خواهد بود . دیدگاه مارکوزه درمورد گسترش جهانی سوسیالیسم شامل اضمحلال سرمایه داری غرب براساس پیروزی های چریک های" ضد امپریالیستی " در کشورهای جهان سوم از سویی و رشد تقویت بلوک شوروی از سوی دیگر بود . در کنارآن مارکوزه برای جنبش های رهایی بخش چون جنبش سیاه پوستان آمریکا و دانش جویان و هیپی ها اهمیت بسیاری قایل بود . وی تجربه ی انقلاب سیاسی دراروپا را تجربه ای متفاوت از انقلاب در شوروی می داند . اهمیت کار مارکوزه در تاکید وی برپایان بخشی اتوپیا و بر افزایش قابلیت های اجتماعی برای رهایی بود .( اعتضاد السلطنه .1384:   47)

همچنین وی درکتاب (مارکسیسم شوروی ) با بیان دلایلی که سبب شده اند تا او سوسیالیسم موجود و کاپیتالیسم هردو را رد کند ، درباب منظور خویش از جست و جوی راه سوم توضیح می دهد . به عقیده او ، آن چه مارکسیسم شوروی را محکوم می کند چیزی جز خاصیت مشترک آن با رقیب غربی اش نیست . هردوی این نظامها روایت های متفاوتی از یک سازمان سرکوبگر هستند که می خواهند فرد تابع نوعی "عقلانیت " فنی ناقص کننده ی مقدم بر وی باشد . عقلانیتی که جباریت اعمال شده توسط دولت نمای نهادینه ظاهری آن را تشکیل می دهد ، بنابراین اگر می بینیم که انقلاب شوروی به هدفهای خویش نرسیده یا انقلابی است که به آن خیانت شده است برای آن نیست که این انقلاب از لحاظ اقتصادی به شکست انجامیده ، برعکس برای آن است که در این انقلاب هیچ اقدامی برای ایجاد کمترین تغییر در مناسبات میان کارگر و ابزارهای کار او صورت نگرفته است. در هر دو نظام کمونیستی و سرمایه دارانه، کارگر برده ابزارهای خویش است. به عقیده مارکوزه ، تنها برنامه اصیل انقلابی همانا تغییر دادن همین رابطه ، رها کردن بشر از قید " خود بیگانگی " بنیادی اش ، از تبعیت و وابستگی اش  به امر اقتصادی است (دولا کامپانی،1380: 406-405)

با این همه مسئله استراتژیک همچنان این مساله خواهد بود که بدانیم چنین انقلابی درامور زندگی بشری با دخالت کدام یک از بازیگران اجتماعی اتفاق خواهد افتاد . پاسخ مارکوزه به این پرسش  این است که چون طبقه کارگر به آسانی در دام نظام سرمایه داری افتاده و جزئی از آن نظام شده است ، امید به تغییر باید از این طبقه برگرفته و به گروهای خارج نظام ، مانند بیکاران ، حاشیه نشینان ، اقوام جهان سوم بسته شود (دولاکامپانی،1380: 408- 407)

باید توجه داشت که مارکوزه اصولا وظیفه فلسفه را انتقاد از آنچه وجود دارد می پنداشت به همین مناسبت مارکوزه را همراه بعضی فیلسوفان و اندیشمندان هم مشرب وی ، فیلسوفان انتقادی و نظریه های آنها را نظریه انتقادی خوانده اند . هدف اصلی مارکوزه درکتاب انسان تک ساحتی پدید آوردن انسانی نو ، درجامعه ای نوست ، انسانی خالی از سلطه و آزاد ، آنگونه که کار بر مبنای نیاز های واقعی و نه کاذب سامان یابد انچنان که کالای مورد نیاز بی هیچگونه تحمیل اضافی ، تولید و توزیع گردد.  زمانی که ساعات کار گارگران به حداقل کاهش یابد و آموزش و پرورش همگانی و همه جانبه گسترش یافته ، آنگاه می توان به تحقق مقدماتی جامعه ای آزاد امید بست (کتابی ،1372: 31-30)

اندیشه های مارکوزه

برای ارزیابی اندیشه های مارکوزه ذیل مکتب فرانکفورت ، لازم است تاریخ سیاسی جهان غرب را از زمان شکل گیری مکتب فرانکفورت تاکنون و نیز جهت گیری نظری اولیه " نئو مارکسیستی " این مکتب در ذهن داشته باشیم . نظریه مارکسیستی فروپاشی نظام سرمایه داری را زیر فشار " تناقضات درونی " پیش بینی کرده بود و البته همه به چشم دیدند که جمهوری دمکراتیک بورژوایی آلمان نیز ، چندی پس از شکل گیری مکتب فرانکفورت از هم پاشید . اما برخلاف آنچه مارکس پیش بینی کرده بود ، این سوسیالیسم نبود که آن جمهوری را ساقط کرد وبه جایش نشست ، بلکه نازیسم هیتلر بود . برای نظریه پردازان مکتب فرانکفورت این نه تنها ضربه ای سخت و عمیق و منبع مخاطرات شخصی ، بلکه معمایی نظری هم بود که باید با آن دست و پنجه نرم می کردند . (ایچ لسناف ، 1378: 65 )

مارکوزه برخلاف مارکس ، ظاهرا علاقه زیادی به ربط دادن علی مسائل اجتماعی و مسائل عقلی و فکری ندارد اما او که خود فیلسوف اجتماعی است می خواهد که مسائل فلسفی و نظری را در اولویت قرار دهد . حتی عارضه اجتماعی که او تشخیص می دهد عارضه ای فلسفی است که می توان آنرا در یک کلمه خلاصه کرد " پوزیتیویسم " . نقد مارکوزه شامل نقد درک پوزیتیویستی ، ازشناخت ، صدق ، خرد و منطق نیز می شود (ایچ لسناف،1387:69)

برای درک مسیر تفکر مارکوزه نخست باید به شکست انقلاب آلمان در سال 1918 توجه کرد که تاثیری ماندگار بر زندگانی مارکوزه نهاد . خود این شکست نیز از نتایج نابود شدن جنبش اسپارتاکیستها بود که در درون انقلاب آلمان می کوشید جهت گیری متمایل به بلشویکها را جلو بیاندازد . درسال 1927 قرائت هستی و زمان هایدگر تکانی در او ایجاد می کند و سبب می شود که وی ازجهان زیباشناسی به هستی شناسی روی آورد . درعین حال ، لحن قاطع کتاب هایدگر به این کتاب بعدی انقلابی می دهد که مارکوزه به آن حساس است . این مطلب که "انقلاب " مورد بحث ،علنا ا،انقلابی محافظه کارانه است گویا چندان اهمیتی برای مارکوزه ندارد و دست کم در مرحله نخست ناراحتش نمی کند. (دو لاکامپانی ،1380: 400- 399 )

از سال 1941 ، مارکوزه با انتشار کتابی به نام عقل و انقلاب ،که خاستگاه های " نظریه اجتماعی " مکتب فرانکفورت را به اندیشه هگلی می پیوندد ، به اصطلاح یکه تاز می شود و دوبار ه به هگل بر می گردد. (دولاکامپانی ،1380 : 402)

مارکوزه ،درسال 1942 برای تامین معاش خویش ،درخدمت دستگاه آمریکایی اداره خدمات استراتژیک  قرار می گیرد و از طرف آن اداره مامور میشود درباره جنبشهای نازی و ضد نازی  مطالعه کند .مطالعه ای که نتایج آن می بایست در جهت مبارزه با نازیها در آینده استفاده شود . در جریان انجام دادن  این کار ، مارکوزه ، در سال 1943 ،سفری به آلمان می کند و در آن جا  به دیدار هایدگر می رود ،به امید اینکه به او کمک کند تا محترمانه از معرکه نازیها کنار بکشد ،اما این تماس مجدد مایوس کننده از آب در می آید . هایدگر همچنان از محکوم کردن یا ریشه کنی قوم یهود امتناع می ورزد . با نامه ای که در آغاز سال 1948 میان این دو رد و بدل می شودمناسبات آنها برای همیشه پایان می گیرد.(دولاکامپانی،1380: 403)

مارکوزه طی چندین مقاله در سالهای دهه 1930 به ویژه در کتاب (عقل و انقلاب) خود، در مخالفت با علوم اجتماعی پوزیتیویستی به تشریح و ارایه یک "نظریه اجتماعی دیالکتیکی" پرداخت و دراین زمینه همچون هورکهایمر استدلال نمود که گرایش فلسفه پوزیتیویستی آن است که مطالعه جامعه را با مطالعه طبیعت یکسان فرض نماید . مطالعه اجتماعی بایستی بصورت علمی درآید که در صدد کشف قوانین اجتماعی است ،قوانینی که اعتبارشان می بایست همانند اعتبار قوانین فیزیکی باشد . بدین ترتیب بالطبع عمل اجتماعی به ویژه مساله تغییر نظام اجتماعی در نتیجه همین قوانین خشک و انعطاف ناپذیر در تنگنا قرار می گیرد.( باتامور،- 47)

فلسفه  سیاسی هربرت مارکوزه مفسر مارکسیست هگلی پاسخی است فلسفی به ناکامی جنبشهای سوسیالیستی و نهضت های کارگری در اروپا و پیروزی فاشیسم و فقدان هرگونه نیروی اجتماعی رهایی بخش در جامعه سرمایه داری و نیز ناتوانی حزب کمونیست در ظاهر کردن تصویر یوتوپیایی که مدتهاست در تاریک خانه فلسفه ایدآلیستی و مارکسیتی باقی مانده است وی با بازگشت به فلسفه هگل درپی در افکندن نو برای انقلاب بود . نقطه عزیمت اندیشه سیاسی مارکوزه تصور دو سطح از حیات اجتماعی به شیوه هگلی است : یکی سطح خواستهای کاذب و روزمره و دیگری سطح علائق و آگاهی راستین تاریخی . به نظر مارکوزه سوسیالیسم در واقع نظریه ای درباره خواستهای راستین بشری به عنوان نیروی حرکت بخش تاریخ است که در مقابل جهان علائق گذرا و روزمره و ایدئولوژیهای ناشی از آن قرار می گیرد . آنچه از دیدگاه مارکوزه به عنوان سوسیالیسم مهم است ، همین خواستهای راستین است و طبقه پرولتاریا و حزب کمونیست در این میان تنها ابزارهایی هستند و اصالتی از خود ندارند . مراحل مختلف اندیشه مارکوزه به تطور عوامل و ابزارهای تحقق خواستهای راستین مربوط می شود . وی پس از پیروزی نازیها در آلمان اعلام کرد که جنبش طبقه کارگر به عنوان کارگزار انتقال به جهان ذاتی ،توانایی خود را از دست داده و شکست خورده است . به نظر او ،کارگران که قرار بود نماینده جهان علائق راستین باشند دیگر خود نمیتوانستند میان علائق راستین و کاذب تشخیص دهند . طبقه کارگر و جامعه به طور کلی در لذات کاذب و روزمره نظام سرمایه داری غرق می شوند و تصور می کنند که به راستی رستگار و خرسند اند .( بشیریه ،1387: 196 195)

در اینجا لازم به یاداوری است که انگلس در نامه ای به اگوست ببل در تاریخ 8 نوامبر 1884 از "نادانهای لیبرالی "که جنبش کارگری را زندانی قانون می خواهند و انقلاب را بی اعتبار می کنند یاد کرد . او نوشت در واقع ، همین شرایط سیاسی موجود اروپا خود محصول انقلاب است . موضوع اصلی نامه انگلس سازمان دهی سیاسی و نقش حزبهای کارگری بود . میان لیبرالهای دوران او و نو لیبرالهای دوران ما ،امر مشترکی وجود دارد وآن بیزاری از انقلاب است . اینان همواره جنبش اصلاح طلبی را در برابر انقلاب قرار می دهند ، و به سود سیاست های اصلاح طلبانه ، انقلاب را بدیل و راه حلی خشن ، سرکوبگر و زاینده شر می خوانند . بی شک خشونت در سرشت انقلاب نهفته است . هیچ انقلابی نتوانسته از دادگاه ههای صحرایی ، اعدامهای سریع و سرکوب خونین ضد انقلابها بگریزد . دوره ترور ، برای مثال ترور سرخها در انقلاب روسیه ، یا ترور ژاکوبنها در انقلاب فرانسه ، همچون تقدیر محتومی در تاریخ انقلابها نهفته است . هر انقلابی پس از سالها و حتی دهه ها ، توانسته رشد اقتصادی سالهای پیش از انقلاب را به دست آورد . یا رژیمهای پس از انقلاب تا به تامین حداقل رفاه برای جمعیت کشور برسند ، از دوران سخت سرکوب اختناق ، و چه بسا جنگ داخلی می گذرند پس آیا حق با کارل پوپر نبود که نه فقط به قصد مزاح با عنوان کتاب مشهور مارکوزه در باره هگل یعنی "خرد و انقلاب " عنوان یک سخنرانی خود را انتقاد به نظریه های انتقادی نو مارکسیستها را خرد یا انقلاب گذاشت ؟ آیا می توان مطمئن بود که در جریان انقلابها آرای خرد خاموش می شود ؟ باید گفت که راست است که انقلاب مجموعه ای از رویدادهای خشن و در بسیاری از موارد تند روانه است که برخلاف موازین بخردانگی هرگونه راه بازگشت را می بندد و در هر انقلاب خشک و تر باهم می سوزند و بساط خشونت بر پا می شود که یه سرعت گریبان حتی پیشروان انقلابی را هم میگیرد ولی نباید فراموش کرد که یگانه مسوول خشونتهای انقلاب فقط انقلابیها نیستند بلکه رژیمهای کهن که راه را بر پیشرفت مسالمت آمیز بسته بودند نیز مقصرند و چه بسا آغازگران انقلاب همانها می باشند . (احمدی ،1379: 674- 673)

نظریات مارکوزه نسبت به چرایی ناکامی انقلاب مترقی و شکست  آن توسط ارتجاع نقطه نظر جالبی دارد . او خود روایت کرده است که مارکس ، هگل و فروید را دیرتر مطالعه کرده است ،زیرا قصد آن داشته تا بداند چرا هنگامی که به راستی شرایط انقلابی اصیل و جود داشت انقلاب درهم شکست و سرکوب شد و قدرتهای کهن دوباره مسلط شدند و تمامی قضیه به شکلی بدتر ، ازنو آغاز شد . مارکوزه تا واپسین دم بر موضع شدید انتقادی خود نسبت به سازو کارهای حاکم بر نظام سرمایه پای فشرد . جایی به صراحت می گوید: واقعیت این است که تضادهای درونی نظام سرمایه داری همچنان پابرجاست ، ترجمان آنها ، بسیارحادتر از پیش در تضاد عمومی میان ثروت عظیم اجتماعی که براستی می تواند از زندگی بدون فقر و بدون کار بیگانه با سرشت آدمی را امکان پذیر کند و شیوه سرکوب کننده و ویرانگر بکارگیری و توزیع ثروت اجتماعی نمودار می شود. نگاه تیز و کلام برنده مارکوزه آنگاه که در نقد لیبرال دمکراسی قلم می زند فراموش ناشدنی است : دردمکراسی غربی ،دمکراسی دستکاری شده و محدود است . دراین گونه نظامها گروه مخالف واقعی وجود ندارد گروهی که بتواند درحد احزاب بورژوا ، رسانه های جمعی را در اختیار بگیرد . چپهای رادیکال راهی به وسایل ارتباط جمعی ندارند(www.bashgah.net/fa/catagory/show/61380)

مارکوزه معتقد است که سازمان دهی کنونی جامعه به واسطه تحمیل اجتماعی کار غیر ضروری ،قید و بندهای غیر ضروری برای تمایلات جنسی و نظام اجتماعی سازمان یافته بر مدار سود و بهره کشی تولید می کند . او به لحاظ کاهش کمبودها و امیدها به فراوانی روز افزون مارکوزه پایان سرکوب و ایجاد جامعه ای جدید را ضروری دید . نقد رادیکال او برجامعه موجود و ارزشهایش برای ایجاد تمدنی غیر سرکوبگر ، موجب مجادله با همکار پیشینش اریک فروم شد که اورا به "نیست انگاری " ( در برابر ارزشهای موجود جامعه) و لذت گرایی غیر مسئو لانه متهم کرد . به نظر مارکوزه سرمایه داری ، نه تنها طبقه کارگر ، به عنوان منبع بالقوه مخالفت انقلابی را یکپارچه کرده بود ، بلکه سرمایه، شیوه های جدید ثبات را از طریق سیاستهای دولتی و گسترش شکلهای جدید مراقبت اجتماعی بسط داده بود . بنابراین مارکوزه دو فرض بنیادین مارکسیسم سنتی را زیر سوال برد : پرولتاریای انقلابی و محتوم بودن بحران سرمایه داری . در تقابل با مقتضیات افراطی تر مارکسیسم سنتی ، مارکوزه از نیروهای اقلیت یکپارچه نشده ، بیگانه ها و روشنفکران رادیکال دفاع کرد و کوشید اندیشه و رفتار مخالفت آمیز را با پشتیبانی از تفکر و مخالفت رادیکال پرو بال دهد .( روزنامه سرمایه ، 15 مهر 1385)

هربرت مارکوزه یکی از مشهور ترین افرادی بود که علیرغم برخی نظریه های مارکسیتی در پیش بینی رویدادها و فروریختن و نابودی نظام سرمایه داری و استقرار کمونیسم ، برآن بود تا نظریه های مارکسیستی را از نو مورد بررسی و تجدید نظر قرار دهد . نظریات او در واقع مابین نظریات دو گروه مارکسیست ها قرار دارد :

الف یک گروه از آ نان ،شامل بعضی از مارکسیستهایی بود که به دلیل اینکه برخی رویدادها برخلاف پیش بینیهای مارکسیستی بود ، مارکسیسم را یکسره کنار گذاشتند .

ب- گروه دیگر ، شامل کسانی است که به رغم شواهد تاریخی ، به هیچ وجه حاضر به تردید در مبانی آن نظریه نشدند و همچنان به مارکسیسم وفادار ماندند .

نظریات بینابینی مارکوزه یعنی توجه به آثار مارکس جوان که شدیدا تحت تاثیر هگل قرار دارد چیزی نیست به جز ایجاد ارتباط دوباره مارکسیسم با هگلیسم که در آثار لوکاچ و گرامشی دیده می شود .(خلیلی ،1376 : 92  )

از دیدگاه مارکوزه ، تکنیک یک واقعیت تاریخی است که زندگی بشر را دگرگون ساخته است . تکنیک از یک طرف در افزایش و تکامل ابزار تولید نقش داشته و از طرف دیگر واقعیت هستی انسان را در جهان از یاد برده است . هدف تکنولوژی رفع نیازهای بشر نیست بلکه بهانه ای است در جهت استثمار و بردگی انسانها . مارکوزه تحقق انقلاب را در جوامع پیشرفته صنعتی امری حتمی و ضروری می داند . تلاش این جامعه ها در سرکوب روشنفکران و پدید آوردن شرایط زندگانی بهتر برای افرادی که آزادیشان دستخوش توسعه تکنولوژی واقع شده بیهوده است . مارکوزه انقلاب آینده را از ناحیه گروههای کارگر نمی داند وبه زعم او کارگران و کشاورزان و گروههای متوسط  از این پس نباید نیروهای انقلابی جامعه بحساب آیند . زیرا این گروهها در نظام تکنولوژیک مستهلک شده و به خاطر افزایش دستمزد و رفاه نسبی به تسلیم و رضا تن در داده اند و آرمانهای خودررا از دست داده اند .( کفاشی ،فتحی ،-  : 11)

به نظر مارکوزه  گفتن اینکه موجودات انسانی دارای غرایز اولیه اند به این معنا نیست که آنها نمی توانند تغییرکنند. «هنگامی که من از ماهیت انسانی صحبت می کنم ، منظورم ماهیتی است که می تواند موجودات انسانی را به عنوان اشخاص کامل دگرگون سازد . اگر غرایز اولیه ثابتند به مفهومی که غرایز مرگ و زندگی در تضادند به این معنا نیست که اشکالی که این تضاد به خود میگیرند ،از نظر تاریخی و از لحاظ اجتماعی قابل تغییر نیستند . فروید حتی میگفت لحظاتی هست که نیروی تخریب کننده تابعی از نیروی کامجویی (عشق آمیز ) میگردد واین در حقیقت تغییری است در غرایز فطری و نه چیزی که من آنرا ساخته باشم . بنابراین درست نیست بگوییم فروید ماهیت تغییر ناپذیری انسان را تایید کرده است. به نظر مارکوزه اگر درپی انسان نویی نیستیم پس چه نیازی به انقلاب داریم ؟ من هرگز مساله را این گونه ندیده ام ، چرا باید ببینم ؟ البته که انسان نو و این بطوری که مارکس آنرا می بیند موضوع اصلی انقلاب است : چیزی که انقلاب بورژوازی در پی آن نیست ». ( هابرمارس با هربرت مارکوزه،1390:- )

مارکوزه می گوید «به من این ایراد را گرفته اند که ادعا کرده ام طبقه کارگر دیگر فاعل انقلابی نیست . البته این قلب گفته من است آنچه من گفته ام این است که امروز طبقه کارگر در امریکا دیگر فاعل انقلابی نیست . این یک پیشداوری از جانب من نیست ، این ،آنچنان که معتقدم ، به سادگی خبر دادن از واقعیتی است . باز باید بگویم که موقعیت در فرانسه و ایتالیا بسیار متفاوت است .درآن کشورها که سنت نیرومند کارگر وجود دارد ، سطح زندگی هنوز به پای آمریکا نرسیده است و به همین دلیل قوه سرکشی طبقه کارگر بسیار تواناتر از کشورهای متحد امریکاست .»(مارکوزه-پوپر،1361: 16)

او تصریح می کند: «هرگز ادعا نکردم که جنبش دانشجویی ،امروز جانشین جنبش کارگری به عنوان نیروی بالقوه انقلابی می شود . آنچه گفتم این است که امروز جنبش دانشجویی نقش محلل و هموار کننده جنبش انقلابی را دارد» (مارکوزه - پوپر،1361: 26  )

به نظر مارکوزه اصلاحات را می توان و باید آزمود . همه آنچه که می تواند فقر ، بینوایی و اختناق را تسکین دهد ، باید آزمایش کرد . لکن استثمار و سرکوبی به ذات تولید سرمایه داری تعلق دارند ،همچنان که جنگ و تمرکز قدرت اقتصادی به ذات تولید سرمایه داری تعلق دارد . اما این بدان معنی است که دیر یا زود به نقطه ای دست یافته خواهد شد که اصلاحات با مرزهای نظام موجود برخورد می کند ، آنجا که اجرای اصلاحات ریشه های تولید سرمایه داری را خواهد برید . یعنی سود را . این همان نقطه ای است که نظام در برابر اصلاحات نیز از خود دفاع می کند ، به خاطر بقای خویش باید از خود دفاع کند ، آنگاه این پرسش مطرح می گردد: آیا انقلاب ممکن است ؟(مارکوزه - پوپر،1361: 29  )

مارکوزه در پاسخ به این سوال که جامعه پس از انقلاب به چه شکلی خواهد شد ،پاسخ می دهد : «چیزی است که امروز نمی توانیم تعیین کنیم . چنین کاری ، اگر انجام گیرد ، بیهوده است . ما آزاد نیستیم و به عنوان نا آزادگان بیگمان نمی توانیم از پیش تعیین کنیم که انسانهای آزاد چگونه زندگی و جامعه خودر را تر تیب می دهند . البته می توانیم برخی نهادهای اصلی را به گونهای طراحی کنیم . " نظام شورایی" البته مفهومی است که از حیث تاریخی بار پیشداوریها را برخود دارد . لکن به نظر من بنیاد فکر هنوز معتبر است» .(مارکوزه - پوپر،1361: 30)

مارکوزه اعتقاد دارد کلید حل معمای جهان سوم (در زمینه آزادی و تولید ) دردست کشورهای پیشرفته صنعتی است . تنها تضعیف قدرتهای بزرگ از درون ،میتواند تامین مالی و تجهیز نیروهای سرکوب گر در جهان سوم را متوقف سازد .

اینجاست که مارکوزه برای جبهه های آزادیبخش ملی ارج قائل شده است و آنها را به عنوان عواملی که " شاهرگ حیاتی امپریالیسم " را در دست دارند تلقی میکند . مارکوزه نه تنها به جنبشهای جهان سوم خوشبین است بلکه این گونه جنبشها را ،هم از لحاظ مادی و هم از جهت آرمانی و عقیدتی به عنوان محلل و محرک بروز انقلاب در جوامع صنعتی موثر می پندارد و مورد ستایش قرار میدهد . وی بهبود زندگی مردم را در گرو انقلاب اجتماعی ، اصلاحات ارضی و مبارزه باافزایش جمعیت می داندو معتقد است تنها پس از تحقق این شرایط میتوان به صنعتی شدن امیدوار بود (کتابی،1372 :32)

رجوع به فروید

یکی از ویژگیهای اندیشه مارکوزه ،بهره گیری از روانکاوی فروید به منظور تکمیل و رفع نارساییهای مارکسیسم بود . مهمترین تلاش فکری او در این زمینه ، در کتاب عشق و تمدن آشکار میشود . نارسایی مارکسیسم ،به نظر مارکوزه ،بویژه مربوط به ناتواناییهای طبقه کارگر صنعتی از حیث کسب آگاهی انقلابی لازم برای گذار به سوسیالیسم است . به نظر مارکوزه ،شکل آگاهی کارگران لزوما با تغییرات مادی تغییر نخواهد کرد . مثلا در شرایط بحران بزرگ 1932-1929 در غرب ،همه شرایط عینی لازم برای گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم پیدا شده بود ،لیکن طبقه کارگر آمادگی ذهنی لازم برای این تحول نداشت . نوع آگاهی ،خود مانع عمده تحول بود . برای رفع این مشکل ، مارکوزه به فروید مراجعه می کند . چنانکه می دانیم بر طبق روانکاوی فروید انگیزه های غریزی انسان در فرآیند تکوین تمدن و نیز در فرآیند تکوین شخصیت فردی محدود و مهار می گردد . تمدن بطور کلی به موجب چنین محدودیت و سرکوبی قوام می یابد . بر اساس روانکاوی فروید ،هم میان آزادی و خرسندی و هم میان میل جنسی و تمدن تعارض هست . آزادی که به معنی رهایی از غرایز سرکش نفسانی است ،موجب سرکوب لذت می شود و از این رو با خرسندی منافات دارد . شادی و لذت بدون مهار، مغایر آزادی عقلانی است و به همین دلیل ، میان میل جنسی و تکوین تمدن انسانی از دیدگاه فروید تعارض وجود دارد .

استدلال اصلی مارکوزه در نفی تعارضات مورد نظر فروید این است که کشمکش میان اصل لذت و اصل آزادی و بطور کلی میان میل جنسی و تمدن و فرهنگ جز ذات انسان نیست بلکه خصلتی تاریخی و زمانمند دارد ودر نتیجه می توان نظامی را در نظر گرفت که در آن خواستهای جنسی سرکوب شده انسان کاملا ارضا شود و برپایه چنین ارضایی نظم نوین در جهان پدید دار گردد. برخلاف فروید که چنین ارضایی را عامل تخریب تمدن و فرهنگ می دانست . به نظر مارکوزه سرکوب لذات و شادی از حد " سرکوب ضروری " فراتر رفته و به سرکوب غیر ضروری انجامیده است . بویژه نوع سلطه اجتماعی و توزیع منابع اقتصادی سرچشمه سرکوب غیر ضروری است .( بشیریه،1391:  202- 201)

تسامح سرکوبگر :

مارکوزه بر این باور است که تحقق یافتن هدف تسامح مستلزم مدارا نکردن با سیاستها ،نگرشها و عقاید حاکم و رایج و تسامح ورزیدن باسیاستها ، نگرش و عقایدی است که غیر قانونی سرکوب شده هستند . به بیانی دیگر ،مفهوم تسامح امروزه بار دیگر به همان صورتی ظاهر می شود که در بدو پیدایش خود یعنی در آغاز دوره ی مدرن بود هدفی آرمانی و فکر و عمل واژگون ساز و آزادی بخش . اما آنچه امروزه تحت عنوان تسامح و مدارا اعلان و اجرا میشود ، در بسیاری از موثرترین جلوه هایش در خدمت ستم پیشگی است (آدورنو- هابرمارس،1393:355)

وی اعتقاد دارد که در حال حاظر ، هیچ قدرت ، هیچ اقتدار و هیچ حکومتی نیست که تسامح آزادی بخش را در عمل پیاده کند ، لیکن وی عقیده دارد که این وظیفه و کار روشنفکر است که آن دسته از امکانات تاریخی را که به ظاهر به امکانات اتوپیایی بدل شده اند یاداوری و پاسداری کند یعنی وظیفه روشنفکر است که سختی و جمود ستم را بشکند تا فضایی ذهنی گشوده شود که در آن بتوان تشخیص داد جامعه ی ما چیست و چه می کند.(آدورنو-هابرمارس ،1393  :  356- 355)

در نظامهایی که آزادی ها و حقوق مدنی ضمانت قانونی دارند ( و استثناهای زیادی بر این قاعده وجود ندارد ) با مخالفت و دگراندیشی، مدارا و تسامح می شود مگر اینکه منجر به خشونت یا براندازی شوند . فرض بنیادی این است که جامعه استقرار یافته جامعه ای آزاد است ، و هر پیشرفت و اصلاحی ، حتی تغییر ساختار اجتماعی و ارزشهای اجتماعی ، در جریان طبیعی رویدادها حاصل خواهد شد ، و در بحث و گفت و گوی آزاد و برابر در عرصهی باز اندیشه ها و کالاها تعریف و آزمون خواهد شد . ( آدورنو، هابرمارس،1393 :  364)

دموکراسی شکلی از حکومت است که با انواع و اقسام جوامع مختلف سازگار است ، و هزینه های انسانی دموکراسی همیشه و همه جا هزینه هایی است که از سوی جامعه تحمیل می شود . گستره ی این هزینه ها تا بهره کشی و استثمار ، فقر و ناامنی برای قربانیان جنگ و اقدامات نظامی و پلیسی و از این قبیل ،امتداد می یابد ،و نه فقط برای قربانیان داخل مرزهای جامعه . به یقین ، از هیچ حکومتی نمی توان انتظار داشت که حامی سرنگونی خویش باشد اما در یک دموکراسی چنین حقی به مردم اعطا می شود ( یعنی به اکثریت مردم ) . این به آن معنا است که نباید راههایی را مسدود کرد که ممکن است به شکل گیری اکثریت خواهان سرنگونی بینجامد ، و اگر این راهها با سرکوب سازمان یافته و القا مسدود شود  ،واضح است که باز گشودنشان ممکن است مستلزم روشهای غیر دموکراتیک باشد . این روشها می توانند شامل عدم تسامح و مدارا با گفتار و نوشتار گروه ها و جنبش هایی باشد که طرفدار سیاستها ی خشن ، تسلیحات ، ملی گرایی افراطی ، تبعیض نژادی و دینی هستند یا گروه هایی که با گسترش خدمات عمومی ،تامین اجتماعی ، مراقبت های پزشکی و غیره مخالفت می کنند(آدورنو ،هابرمارس ، 1393: 370)

هدف مارکوزه این است که نشان دهد چگونه تغییر در جوامع دموکراتیک پیشرفته ، کارکرد لیبرالی تسامح را نیز تغییرداده است . همراه با افول بالفعل نیروهای دگراندیش در جامعه ، مخالفت در گروههای کوچک و غالبا ستیزه جویی قرنطینه می شود که ،حتی وقتی در مرزهای تنگ تحمیل شده از سوی ساختار سلسله مراتبی جامعه با آنان تسامح می شود ،تا وقتی دراین حد و مرزها نگه داشته شوند فاقد قدرت هستند . اما تسامح و مدارایی که با آنان می شود ، نیرنگ بازی است و مقوم هماهنگی است . و بر بنیادهای استوار جامعه ی هماهنگ شده ای که درهایش به روی هر گونه تغییر کیفی تقریبا بسته است ،تسامح و مدارا نیز در خدمت حبس و ضبط چنین تغییری است نه پیشبرد آن  (آدورنو،هابرمارس، 1393:  382- 381)

به نظر مارکوزه ممالک مرفه امروز هر انقلابی را در آینده منع خواهند کرد زیرا امکاناتی در اختیار دارند که به ایشان اجازه می دهد تا سیاست تسلط تکنولوژی را همچنان اعمال کنند . چنین دولتی ،در بهبود بخشیدن به زندگی مردم ،به شکلی که آنان را در زیر نفوذ خود داشته باشد ، توفیق خواهد یافت . کلیه جوامع پیش رفته و منتفع از وسایل تکنولوژی از این شایستگی برخوردارند و به صورت ظاهر آزادیهای فردی را ارج می نهند . امر تولید ، شدت و توسعه ی روزافزونی دارد. با اینهمه براستی روح آزادی ، رو به ضعف نهاد و کاری از پیش نتواند برد ،نباید چنین پنداشت که این کیفیت نشانه ی فساد و تباهی جامعه صنعتی است ، بالعکس در نتیجه ی تاثیر فزاینده اجتماعی ویژه تولید ،توزیع پیوسته روبه افزایش خدمات و کالاها ، وضعی کاملا منطقی دارند و با پیشرفت تکنولوژی سازگار و هم آهنگند .(مارکوزه ،1362: 81-80)

نتیجه گیری :

می توان بیان داشت که شهرت اصلی مارکوزه درشکستن تابوی نقد اندیشه کمونیستی و لنینستی و همین طور تاثیرش بر جنبش دانشجویی است . درعین حال محکم ترین و خاص ترین نقدها را نیز به جوامع سرمایه داری داشت . مارکوزه جامعه مصرفی و رفاهی معاصر را با برآوردن نیازها و خواستهای کاذب و تحمیل شده بر افراد ، مانع نقد و انتقاد می داند و محیطی توتالیتر از لحاظ فکری و ارزشی ایجاد می کند ، وی افکار عمومی و رسانه های گروهی را ابزار های چنین محیطی می داند . مارکوزه جنبش دانشجویی را جانشین جنبش کارگری بعنوان نیروی بالقوه انقلابی نمی داند ، بلکه جنبش دانشجویی را بعنوان هموار کننده راه جنبش انقلابی می داند . مارکوزه انقلاب آینده را از ناحیه گروههای کارگر نمی داند ، زیرا این گروهها در نظام تکنو لوژیک مستهلک شده و به خاطر افزایش دستمزد و رفاه نسبی سازشکار شده و آرمان های خود را از دست داده اند .

منابع :

1.       آدورنو، تئودور- هابرمارس، یورگن (1393) . جامعه شناسی انتقادی . ناشر کتاب آمه

2.       احمدی ،بابک (1379) مارکس و سیاست مدرن . تهران . نشر مرکز

3.       اعتضاد السلظنه ،نوژن (1389) هربرت مارکوزه ،پروفسوری درپس عصیان های دهه 60 میلادی . مجله فردوسی . شماره 84

4.       الیوت ،آنتونی ترنر  ، برایان(1393) برداشتهایی در نظریه اجتماعی معاصر . مترجم :فرهنگ ارشاد .تهران . انتشارات جامعه شناسان

5.       ایچ لسناف ،مایکل .(1378 )فیلسوفان سیاسی قرن بیستم .مترجم خشایار دیهمی تهران . چاپ معراج

6.       باتامور،تام (1373) روند تکوین اندیشه انتقادی "مکتب فرانکفورت"مجله فرهنگ و توسعه ،شماره شانزدهم

7.       بشیریه، حسین (1372). "مارکسیسم انتقادی مارکوزه و هابر مارس" مجله اطلاعات  سیاسی اقتصادی.  شماره 72-71

8.       بشیریه ، حسین  ( 1387)  تاریخ اندیشه های سیاسی قرن بیشتم. اندیشه های مارکسیستی. تهران: نشر نی.

9.       پولادی،کمال (1383) تاریخ اندیشه سیاسی در غرب قرن بیستم . تهران . نشر مرکز

10.     روزنامه سرمایه، 15 مهر 1385

11.    دولا کامپانی ، کریستیان (1380) تاریخ فلسفه در قرن بیستم . مترجم باقر پرهام . چاپ نقش جهان.

12.    خلیلی ،عبد الرسول (1376)" هربرت مارکوزه و مکتب فرانکفورت " مجله   "فرهنگ توسعه "مهر و آبان شماره 30-29  

13.    کتابی ،محمود( 1372 ). "مارکوزه و جهان سوم " مجله اطلاعات سیاسی اقتصادی : شماره 76-  75

14.    کلباسی اشتری ، حسین (1384)رهیافت های فکری فلسفی معاصر در غرب . تهران . پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

15.    کفاشی ،مجید فتحی،سروش (1384) . "هربرت مارکوزه و نظریه انتقادی "مجله مطالعات علوم اجتماعی ایران . پیش شماره 4

16.    مارکوزه ، هربرت (1362) . انسان تک ساحتی .مترجم محسن مویدی .تهران . انتشارات امیرکبیر.

17.    مارکوزه ، هربرت -  پوپر ،کارل (1361). انقلاب یا اصلاح . مترجم هوشنگ وزیری . تهران .  انتشارات خوارزمی .

18.    www.bashgah.net/fa/catagory/show/61380